ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیش زر چادر به صبح برساند،به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس،تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد می آورد.داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.در آن لحظات سنگین سکوت،که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:خـــدایـــا کمکـــم کـن!
ناگهان ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟
- نجاتم بده خــدای من!
*واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
-البته!تـو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
*پس آن طناب دور کمرت را ببر!
و بعد سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.
اما مرد تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور کمرش شود.روز بعد،گروه نجات گزارش داد جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شد که طنابی که به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت....
دوستی صمیمانه با خدا...
برچسب : کوهنورد,داستان,آموزنده,خدا,دوستی با خدا,اعتماد به خدا,خدا, نویسنده : سربازگمنام sarbazegomnam بازدید : 261